X
مقالات فیش حج
روایت «لیلی ۱۰۰۳» از زنانی که رو در روی ساواک ایستادند

روایت «لیلی ۱۰۰۳» از زنانی که رو در روی ساواک ایستادند

کتاب «لیلی ۱۰۰۳»، به قلم زینب امامی‌نیا، با نگاهی به زندگی زنانی که در دوره مبارزاتی رژیم پهلوی حضور داشتند، توسط انتشارات حماسه یاران منتشر شد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، انتشارات حماسه یاران در ادامه چاپ آثار خاطرات زنان در تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس دو اثر را روانه بازار کتاب کرده است.  کتاب «لیلی 1003» از جمله این آثار است که به تازگی در دسترس علاقه‌مندان قرار گرفته است. این اثر تلاش دارد تاریخ انقلاب اسلامی را از زبان شاهدان عینی روایت کند؛ شاهدانی که در دل ماجراهای گوناگون بوده‌اند و قرار گرفتن آنها در این مسیر تلخی و شیرینی بسیاری را به همراه داشته است. 

کتاب «لیلی 1003»  به کوشش زینب امامی‌نیا نوشته شده است. کتاب روایتی است از روزگار زنی که در رژیم پهلوی زخم‌های التیام‌نایافتنی بر تن زندگی‌اش نشانده؛ روایتی از روزهای تلخ و دردناک فروردین و خرداد سال 1342.

در این داستان از زنانی روایت شده است که دست در دست هم جان ده‌ها نفر از مردان و زنانی را که قرار است در دام ساواک گرفتار شوند، نجات می‌دهند و به آغوش خانواده برمی‌گردانند.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: همه دور خاتون را گرفته بودند و به حرف‌ها و نفس‌نفس زدن‌هایش گوش می‌دادند. زینب که پشت سر بقیه ایستاده بود و پاهایش یاری نمی‌کرد که جلوتر برود، چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. بدنش سرد شده بود و دنبال جایی برای نشستن می‌گشت. درست مثل وقتی که وسط کوچه، جلال راه او را بسته بود و بدون هیچ مقدمه‌ای از لیلی خواسته بود که با او ازدواج کند. هنوز لیلی دهانش باز نشده بود تا حرف بزند که جلال، حلقه‌ای طلایی کف دستش گذاشته بود و گفته بود که عبدالرضا را گرفتند و بردند. لیلی ناخودآگاه حلقه را زمین انداخته بود... .

«لیلی 1003» به قلم امامی‌نیا در 264 صفحه و به قیمت 48 هزار تومان منتشر شده و در دسترس علاقه‌مندان قرار گرفته است.

همچنین این انتشارات اثر دیگری نیز با نام «تب ناتمام» را نیز در دست انتشار دارد. این اثر روایت زندگی شهلا منزوی، مادر جانباز شهید حسین دخانچی است که به قلم زهرا حسینی مهرآبادی منتشر شده است.

در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم: «مامان! بچه خودت رو نشناختی؟» برگشتم. صورت رنگ‌پریده علی را دیدم، دلم هری ریخت. انگشت اشاره‌اش سمت راست راهرو را نشان می‌داد. مردد، علی و بعد حاجی را نگاه کردم و راه افتادم. قلبم داشت از جا کنده می‌شد. صدای قدم‌هایم توی سرم می‌پیچید. من که آن اتاق را دیدم، من که شش مجروحش را خوب نگاه کردم، حسین مگر چه وضعی داشته که من مادر نشناختمش؟!

  • نظرات
برای دادن نظر لطفا وارد شوید و یا ثبت نام کنید