ترجمه خاطرات جاسوس فرانسه به چاپ پنجم رسید
توسط انتشارات شهید کاظمی؛
به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از روابط عمومی انتشارات شهید کاظمی، کتاب «از افغانستان تا لندنستان» شامل خاطرات عمر الناصری (ابو امام المغربی) جاسوس دستگاه اطلاعاتی فرانسه در شبکه تکفیریهای اروپا، با ترجمه وحید خضاب بهتازگی توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ پنجم رسیده است.
عمر الناصری (ابوامام المغربی) یک جوان اهل مغرب است که از کودکی در بلژیک بزرگ شده و بعد از یک زندگی پرفراز و نشیب، به شبکههای تکفیری داخل اروپا متصل میشود. اما در همان زمان بنا به دلایلی دیگر، به عضویت «دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه» (DGSE) نیز درمیآید.
کتاب موردنظر دربرگیرنده روایت زندگی پرماجرای عمر الناصری است؛ کسی که هم میخواست «مجاهد» باشد، هم میخواست با «تروریستها» بجنگد، هم از دستگاههای اطلاعاتی غربی میترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود. شرح این ارتباطات، ماجراجوییها و خطرات سهمگینی که او از سرگذرانده در کتاب «از افغانستان تا لندنستان» آمده است.
در بخشی از مقدمه اینکتاب میخوانیم:
«از رادیو خبر حملات ۱۱ سپتامبر را شنیدم. سوار ماشینم بودم، داشتم میرفتم همسرم را از محل کارش به خانه ببرم. خبرنگاران احتمال میدادند که هواپیما به صورت تصادفی به برج اول خورده باشد. همسرم سوار ماشین شد. او هم خیال می کرد برخورد، فقط یک حادثهی اتفاقی بوده است. اما من میدانستم که این یک حادثهی اتفاقی نبوده. حتی پیش از برخورد هواپیمای دوم فهمیده بودم قضیه از چه قرار است؛ و میدانستم کار کیست.
به خانه که رسیدیم، تلویزیون را روشن کردم و زدم کانال سی ان ان. حالا، هر دو برج داشتند میسوختند. و مردم در خیابانها از ترس فریاد میکشیدند.
تنها کاری که میتوانستم بکنم را کردم: گوشی تلفن را برداشتم و به رابطم در دستگاه اطلاعاتی آلمان زنگ زدم. یک سال و نیم میشد که با او حرف نزده بودم. حالم از او به هم میخورد. اما حالا هزاران نفر داشتند میمردند و من هیچ گزینهی دیگری نداشتم.
سریعا جواب داد. وقتی برایش گفتم قضیه کار کیست، ظاهرا تعجب کرد. گفتم: تماس گرفتم که پیشنهاد کمک بدهم.
-«میدانی چه کسی این کار را کرده؟ کسی از هواپیمارباها را میشناسی؟»
-«نه، ولی طرفی که در پس این عملیات است را میشناسم. میدانم چرا دست به این کار زدهاند. هویت این افراد را میشناسم، همانطور که طرز فکرشان را میشناسم.»
این چیزها را میدانستم، چون القاعده را میشناختم. در بلژیک سالها با اعضای القاعده زندگی کرده بودم، اگرچه آن زمان، هنوز با نام القاعده شناخته نمیشدند. برایشان تفنگهایی خریدم، آنها را به چهارگوشهی دنیا فرستادند. مواد منفجرهشان را به قلب آفریقا بردم، در آنجا در جنگ داخلی الجزایر مورد استفاده قرار گرفت. خبرنامههایشان را پخش کردم. رهبران ارشدشان در اروپا را میشناختم؛ یکیشان همان کسی بود که انفجارهای خونین متروی پاریس در سال ۱۹۹۵ را سازمان داد. بقیهشان هم با یک عملیات آدمربایی فاجعهآمیز و کُشنده مرتبط بودند. این آدمها در خانهی من زندگی میکردند.
بعدا، به افغانستان رفتم. در آنجا با نیروهای القاعده در پادگانهای آموزشی [زندگی کردم:] خوردم، نماز خواندم و خوابیدم. تلاش کردم تا جایی که میتوانم روابطم را با القاعده مستحکم کنم. با نیروهایش در خشمشان و امیدشان شریک شدم، با تفنگ و عرقم با آنها شریک شدم. بارها برای آنها جانم را به خطر انداختم. آنها برادرانم بودند و حاضر بودم هرچه دارم را با کمال میل تقدیمشان کنم.
با آنها، مجاهد شدم، روش کار با همهی انواع سلاحهایی که روی کرهی زمین وجود داشت را خوب خوب یاد گرفتم؛ از مسلسلهای کلاشینکوف گرفته تا موشکهای ضد هواپیما. رانندگی تانک و روش منفجر کردنش را یاد گرفتم. یاد گرفتم چطور مین کار بگذارم. و چطور یک نارنجک دستی را پرتاب کنم که بیشترین میزان تخریب را به بار آورد. فن جنگیدن در شهر و راههای ترور و عملیات آدمربایی و اینکه چطور در مقابل شکنجه مقاومت کنم را یاد گرفتم. یاد گرفتم چطور بمبهای کشنده بسازم، حتی از سادهترین عناصر و مواد، مثل قهوه و وازلین. یاد گرفتم چطور یک انسان را با دستهایم بکُشم.
درباره توپ، قرآن و سیاست جهانی از ابن الشیخ اللیبی یاد گرفتم، همان کسی که مسئولیت اداره پادگانهای آموزشی اسامه بن لادن را به عهده داشت و همان کسی که، بعدها، درباره وجود ارتباط بین بن لادن و صدام حسین به سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا دروغ گفت.
با ابوخباب المصری، بزرگترین کارشناس بن لادن در موضوع مواد منفجره دیدار داشتم که تلاش کرد مرا برای انفجار یک سفارتخانه به خدمت بگیرد.
با ابوزبیدة بزرگترین جذبکننده نیروی القاعده دیدار کردم، که مرا به اروپا بازگرداند تا به عنوان نیرویی در یک هسته مخفی جهادی فعالیت کنم و موقع مقدمهسازی و آمادهشدن برای حملات، تجربیاتم در موضوع مواد منفجره را ارائه کنم.
اما هیچ کدام از آنها حقیقت را نمیدانستند: این حقیقت که من ضد آن شوریده بودم و به خاطر اینکه بیگناهان را میکشتند مخالفشان شده بودم. این حقیقت را که من یک جاسوس بودم. این حقیقت را که من به عنوان جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه (DGSE) به پادگانهایشان نفوذ کرده بودم. هنوز برای آن دستگاه کار میکردم و بعد از آن هم (بعد از بازگشتم از افغانستان به اروپا) با دستگاه ام آی ۵ انگلیس شروع به همکاری کردم؛ با این وجود ابوزبیده هنوز مطمئن بود من برای او کار میکنم. برای دو دستگاه اطلاعاتی فرانسه و انگلیس به دو مسجد لندنی تندرو که متعلق به ابوقتادة و ابوحمزة بودند نفوذ کردم. در راستای حمایت از جهاد، به پاکستان پیغام، و حتی پول، بردم. این پولی بود که افسران دستگاه اطلاعاتی بریتانیا در اختیارم میگذاشتند.
در سفرهایم، با صدها نفر دیدار کردم که کپی برابر اصل هواپیماربایان ۱۱ سپتامبر بودند. مردانی بودند بدون وطن؛ مردانی که در غرب لعنت شده بودند چون سفیدپوست و مسیحی نبودند، و در کشورهای خودشان لعنت شده بودند چون دیگر از نظر لباس پوشیدن و روش حرفزدن شباهتی به مسلمانها[ی سنتی] نداشتند. تنها پناهگاهشان، خشم مشترکشان بود، تنها چیزی که آنها را به اعتقاداتشان، به خانوادههایشان، و به زمین پیوند میداد. همه اینها را میفهمیدم چون من یکی از همان مردان بودم.»
چاپ پنجم اینکتاب با ۵۶۸ صفحه و قیمت ۴۵ هزار تومان منتشر شده است.