مشهدتاریخ و گردشگری مشهد گفتگو با فاطمه سلطان صفاری، کهنه کار پیشه مامایی و قابلگی مشهد
فاطمه سلطان صفاری، بازمانده قابلههای قدیمی مشهد از تاریخ شفاهی این شغل میگوید.
صبح که برای گفتگو رفتیم خانه اش، از تعداد نانی که گرفته بود، تعجب کردیم؛ چون او با پسرش زندگی میکند و فقط دو نفر هستند. اما صلات ظهر که شد، سر و کله بچههای قد و نیم قد همسایهها و نوه هایش پیدا شد. ظاهرا آنها هر روز مهمان سفره بی بی هستند. یکی از نوههای بزرگش هم که هر روز به او سر میزند، آمده بود و میگفت که «هزار تا ستاره جای یک ماه را نمیگیرد. بی بی من همان ماه است.
هرکس قهر میکند و از همه جا میماند، میآید اینجا. بی بی جمعش میکند. نان و آبشان را میدهد و بعد آنها میروند پی زندگی شان. یک زمانی هم مجانی دوتا اتاق بالای خانه اش را به عروسها و دامادها میداده، بنشینند.» بی بی میگوید: «درآمد ما از خداست. دیگران را مأمور میکند تا حواسشان به ما باشد.»
غم بزرگ او، اما فوت پسر کوچکش است که از چندسال پیش، دردی را که در گلویش لانه کرده بود، بدتر کرده است. میگوید: «من درد گلوی بدی دارم. حالا خدا نگهم داشته. تقریبا ۱۰ سال پیش رفتم دکتر و فهمیدم سرطان است. ولی رفتم پیش دکتر خودم؛ امام رضا (ع). بهتر هم شدم.»
توی شرکت آمریکاییها کار میکردم
فاطمه سلطان، بچه نوغان است. دختر اوستاحیدر که همان جا مسگری داشته و در خانه اش به خیر روی نیازمندان باز بوده است. میگوید: «مادرم چهارده بچه آورده بود. از چهارده تا چهارتا ماندند. من یک دختر بودم و سه تا برادر. از نه سالگی کار میکردم.
به گمانم چیزی در دنیا وجود ندارد که فاطمه سلطان ترسی از آن داشته باشد. هم نازکی نوزادانی را دیده که برای آمدن به دنیا گریه سر میدهند و هم سنگینی سکوت آدمهای مرده را. همین است که میگوید: «از قدرت خدا یک چیزی میشنوی! هیچ زن هشتاد و پنج سالهای که با این زحمت و ذلت بزرگ بشه، نمیتواند کمر راست کند، زنی که چهارده تا اولاد به دنیا بیاورد. من روغن زردی ام؛ بند مال دنیا هم نیستم.
مال دنیا بد چیزیه، مگر اینکه پنج نفر هم از دور ت استفاده کنند. نه که فقط خودت بخوری. من الان یک نفرم، ولی وقتی غذا درست میکنم، نیم کیلو بیشتر گوشت بار میکنم. برنج هم بیشتر درست میکنم. این بچهها و نوهها و آنها را که ندارند صدا میکنم. خدا هم میرساند.»
آخرین صحبت هایمان با شعرخواندن بی بی تمام میشود. توی حرف هایش گفته بود که قدیمها در روستاهای کلات، به مراسم حنابندان دعوت میشده و به قول خودش «حنابندی» میخوانده. برای ما هم میخواند. صدای گرم او و مهرش فراموش نشدنی است: «آقام حنا میبنده به دست و پا میبنده/ آقام حنای توی رو گردم/ خال خال پای تو ر گردم/ ... / همین طور راه میری هموار به هموار، راه رفتنای تو رو گردم... نشستهای به پای جوز/ آقام حنا میبنده ...»