قربانی۳
اسماعیلت را یا خدایت را؟
بلآخره؛ اسماعیلت را یا خدایت را؟
انتخاب کن! ابراهیم.
در پایان یک قرن رسالت خدایی در میان خلق؛ یک عمر نبوت توحید
و امامت مردم و جهاد علیه شرک و بنای توحید و شکستن بت و نابودی جهل
و کوبیدن غرور و مرگ جور؛و از همهٔ جبهه ها پیروز برآمدن و از همهٔ
مسئولیت ها موفق بیرون آمدن و هیچ جا؛به خاطر خود درنگ نکردن واز راه؛
گامی؛ در پی خویش؛ کج نشدن و از هر انسانی؛ خدایی تر شدن و امت توحید
را پی ریختن و امامت انسان؛ را پیش بردن وهمه جا و همیشه؛خوب امتحان
دادن... مغرور نشوی؛ نیاسایی؛ نپنداری که قهرمانی؛ بی شکستی؛ بی ضعفی؛
پیروزی های صدسال جهاد نفریبندت؛ خود را معصوم نبینی؛ از خطر سقوط
مصون نشماری؛از وسوسهٔ دیو برکنار ندانی؛ در برابر دست های ناپیدایی که
هماره انسان بودن را نشانه می گیرند؛خود را رویین تن احساس نکنی؛ روزنهٔ
چشمانت؛ راه نفوذ تیرهای سهمگین است؛ نپنداری که رستم را پیر کرده ای
و زمینگیر؛ سیمرغ افسانه ای؛ تو را از تو بهتر می شناسد؛ می داند که هنوز هم
آسیب پذیری؛ نفوذپذیری؛ سراپایت را در لباسی پولادین گرفته ای
و می پنداری که رویین تنی؛ تو نمی دانی و او می داند که هنوز هم روزنه ای
هست که به درون آید؛ تو را به تیر زند؛ مجروحت کند و مسموم؛ از همانجا که
هنوز چشم در جهان داری؛می زندت؛کورت می کند؛ جهان را ای رویین تن از
همانجا که با جهان پیوند داری؛ از همان رشته که به دنیا بسته ای؛ از همان
روزنه که به دنیا می نگری؛ در چشمت سیاه می نماید؛ ای قهرمان –که
ایستاده ای و رجز می خوانی -! سرنگونت می کند؛ به خاک و خونت می کشد؛
سیمرغ؛ با رستم دستان؛ همدست است؛
در سقوط تو؛ همداستان است.
ای ابراهیم! قهرمان پیروز پرشکوه ترین نبرد تاریخ! ای رویین تن؛ پولادین
روح؛ ای رسول اولی العزم؛ مپندار که در پایان یک قرن رسالت خدایی به
پایان رسیده ای! میان انسان و خدا فاصله ای نیست؛ خدا به آدمی از شاهرگ
گردنش نزدیک تر است؛ اما؛ راه انسان تا خدا؛ به فاصلهٔ ابدیت است؛ لا یتناهی
است! چه پنداشته ای؟
تو در رسالت؛ به بلندترین قلهٔ کمال رسیده ای؛ اما در بندگی هنوز
ناقصی؛ ای خلیل خدا! ای بنیانگذار توحید در زمین؛ ای گشایندهٔ راه موسی
و عیسی و محمد! ای مظهر شکوه و عزت و کمال آدمی! ابراهیم شده ای؛ اما بنده
شدن؛ دشوارتر است! باید آزاد مطلق شوی؛ آزادی مطلق شوی!
رجز مخوان؛ که آدمی در اوج نیز؛هماره در خطرسقوط است؛
وسقوط آنکه بیشتر صعود کرده است؛ خطرناکتر؛ فاجعه تر!
اسماعیلت را بکش!
با دست های خویش بکش!
فرزند دلبندت را؛ میوهٔ دلت را؛ پارهٔ جگرت را؛ نور چشمت را؛ ثمرهٔ
عمرت را؛ همهٔ پیوندت را؛ لذتت را؛ بهانهٔ بودنت را؛ تمامی آنچه تورا به
زندگی بسته است؛ در این دنیا نگه داشته است؛ معنی بودن و زیستن
و ماندنت را؛ پسرت را؛ نه؛ اسماعیلت را؛ همچون یک گوسفند قربانی؛ خود
بگیر؛ به خاک بنشان؛ دست و پایش را در زیر دست و پایت بفشار تا دست و پا
نزند؛ موی سرش را به چنگ بگیر و سرش را محکم نگه دار؛ به زمین فشار
ده؛ به عقب خم کن تا شاهرگش بیرون زند و با لبهٔ پولادین تیغ بازی نکند.
پوست گردنش جمع نشود و قربانی را زحمت ندهد! شاهرگش را قطع کن؛
در زیر پایت نگهش دار تا احساس کنی که دیگر نمی تپد؛ آن گاه از روی تن
سرد قربانیت برخیز؛ بایست؛
ای تسلیم حق؛ بندهٔ خداوند!
این است آنچه حقیقت از تو می خواهد. این است دعوت ایمان؛
پیام رسالت.
این مسئولیت تو است؛ ای انسان مسئول!
ای پدر اسماعیل!
اکنون ابراهیم است که در پایان راه دراز رسالت؛ بر سر یک دو راهی
رسیده است:
سراپای وجودش فریاد می کشد: اسماعیل!
وحق بر سرش می کوبد: ذبح!
باید انتخاب کند!
حقیقت و منفعت؛ با هم؛ در او می جنگند؛ منفعتی که با جانش بسته است
و حقیقتی که با ایمانش!
اگر حقیقت؛ مرگ خودش را خواسته بود؛ آسان بود؛ ابراهیم سال ها
است که در راه حق؛ از جان گذشته است و همین او را مطمئن کرده بود که:
بندهٔ آزاد حق شده است و این نیز؛ برای ابراهیم؛ یک خود خواهی است؛ یک
ضعف!
آنچه برای روح های زیبا و انسان های خوب؛ خوب است و زیبا؛ برای
ابراهیم –روح خدایی و انسان متعالی – زشت است و بد.
نسبیت اخلاق را در مکتب ابراهیم ببین که چگونه و تا به کجا؟!
ای از جان گذشته؛ از اسماعیل بگذر...!